هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

ناي ناي كردن عروسكم+9و10دندون

ديشب بابا داشت آهنگ هاي توي كامپيوتر رو مرتب ميكرد يكي از آهنگ ها شاد بود كه يهو ديدمصداي ذوق زدن و جيغ كشيدنت ميايد . بلند شدي و شروع به رقصيدن كردي .اولين بار بود كه اين كار رو ميكردي. اينور اونور ميرفتي و چنان دستت رو ميچرخوندي و تكون ميدادي كه انگار خيلي واردي پاهات رو تند تند  ميكوبيدي زمين كه خيلي بامزه ميشدي.من و بابا رو ميگي اينقدر قربون صدقه ات رفتيم كه نگو .كلي ازت فيلم گرفتم .تونستم چندتا عكس خوب ازت بگيرمكه گوشه اي از هنر نماييهات رو نشون بده را ستي يه چيز رو ميخوام خيلي وقته بگم كه همش يادم ميرفت . بالاخره بعد از اين همه اذيت شدن و بي تابيهات 9 امين دندونت در اومد البته دو هفته ا...
30 آذر 1392

روزهاي آذر ماهي....

آرمينا 16 ماه و 25 روزه   جونم واست بگه كه اين روزا خيلي زود دارن ميگذرن و تو هر روز شيرينتر از قبل ميشي.ومن همش به اين فكر ميكنم كه اين روزا ديگه تكرار نميشه و سعي ميكنم همه لحظات شيرين رو به خوبي به ذهنم بسپارم و از بودن با هم بودنمون بهترين لذت رو ببرم. يه كارايي ميكني .مثلا ميخواي خودت رو لوس كني مياي و ما رو ميبوسي و البته صورتمون رو هم خيس ميكني. يه روز ظهر سه تاييمون خوابيده بوديم تو كه زودتر از خواب بيدار شده بودي يكم كه بازي كردي حوصلت سر رفته بود و ميخواستي ما رو بيدار كني .يه بار من رو ميبوسيدي و يه بار بابا رو .توي عالم خواب و بيداري حواسم بهت بود كه چيكار ميكني ميومدي پيش من و ميبوسيديم. اينجوري...
28 آذر 1392

يه هفته بد.......

سلام به عروسكم اين چند روز نتونستم بيام واست بنويسم .اصلا دل و دماغش رو نداشتم . خيلي بي حوصله و ناراحت بودم . وقتي ميديدم بي حالي دوست داشتم دنيا رو بدم ولي خوب بشي. از اول همه چيز رو واست تعريف ميكنم كه چه هفته سختي رو گذرونديم . تا اونجاش واست گفتم كه ازت آزمايش ادرار گرفتيم كه جوابش مثبت بود . يعني اينكه عفونت ادراري گرفته بودي. سفكسن ميخوردي ولي اثري نكرده بود. دوشنبه پيش دكتر خودت رفتيم كه تا جواب آزمايش رو ديد خيلي ناراحت شد و گفت دوره درمانش خيلي مشكله و زما ن ميبره و اگه دارو عفونت رو از بين نبره مجبوريم بيمارستان بستريت كنيم . اسم بيمارستان رو كه اورد دست و پام بي حس شد. به حدي ناراحت بودم...
24 آذر 1392

عزيزم مريضه....

آرمينا 16 ماه و 14روزه   عزيزم اين چند روزه بازم در گير مريضيت بودبم. فدات بشم نميدونم چرا اينقدر مريض ميشي. خيلي ضعيف شدي تا يكم بدنت قوي ميشه و جون ميگيري دوباره مريض ميشي. روز جمعه حدود 7 شب بود كه متوجه شديم تب داري. بهت شربت استامينوفن دادم بهتر نشدي و 4 ساعت بعد قبل از خوابت يه نوبت ديگه شربت دادم.ولي بدنت همچنان داغ بود. با اينكه مرتب دماي بدنت رو چك ميكردم ساعت 4 صبح توي خواب باگريه بيدار شدي. از توي تختت اوردمت بيرون ،كه بالا اوردي ديدم بدنت مثل آتيش داغه. سريع پاشويه ات دادم .روي كابينت نشوندمت و پات رو توي ظرفشويي گذاشتم و آب روي پات ريختم .تمام بدنت ميلرزيد هم خودت خيلي ترسيده بودي و...
17 آذر 1392

يه روز خوب آفتابي

آرمينا 16 ماه و 6 روز امروز  بابا صبح كاره .صبح ساعت 9/5 بيدار شديم .يعني بيدارم كردي.ديدم هوا خيلي خوبه و خورشيد گرماي خيلي خوبي داره و از باد و طوفان خبري نيست. يعني دوروزي ميشه كه دوست داشتم ببرمت بيرون ولي يا ابري بود و يا باد و طوفان . خلاصه صبحونه خورديم ولباس پوشيديم و رفتيم پارك نزديك خونمون. از همون اول كه گفتم بيرم بيرون خيلي خوشحال شدي ولباست رو نشونم ميدادي يعني اينكه لباس بپوشيم. وموقعي كه از دور پارك رو ديدي اينقدر خوشحال شدي و ذوق كردي كه ميخواستي از كالسكه بياي بيرون و اجاز نميدادي كه برسيم تا خودم پيادت كنم حسابي تاب بازي  و يكم سرسره بازي كردي.عكسات رو ببين..... ...
10 آذر 1392

اولين قدمهات.....

آرمينا 16 ماه و 4روزه   عزيز مامان امشب بعد از شام اومدم يكم تمرين كنيم تا وايسادي تند تند راه رفتي . اولش 4 قدم اومدي و افتادي.دوباره بلندت كردم 6 قدم اومدي و افتادي.خيلي عجله ميكردي وتند تند ميرفتي و تعادلت رو از دست ميدادي. وقتي ميافتادي دوست داشتي خودت بلند بشي نميدونم بگم كه چند بار افتادي و بلند شدي. تونستي تا 9 قدم راه بري. فدات بشم كه خيلي ذوق ميكردي و خودت خيلي مشتاق و خوشحال بودي كه ميتوني راه بري. يه چيزي يادم رفت بگم كه هنوز هيچي نشده ميخواستي توپ رو با پات شوت كني .ميرفتي دنبال توپ بلند ميشدي و توپ رو شوت ميكردي و ميومدي دنبالش. بابا ميخواست بغلت كنه كه خيلي خسته نشي ...
8 آذر 1392

اين روزامون.......

آرمينا16 ماه و 2 روز   عسلم با موهاي فشن شده بعد از حمام گل دختر   در حال كنجكاوي خيلي خوشمزه س؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   واما اين روزا اينجوري تلويزيون ميبيني راحت خاموشش ميكني اون متكا رو كه ميبيني گذاشتم جلوي كشوها واسه اينه كه در كشو رو باز ميكني و همه وسايل رو خالي ميكني روي زمين . خدا ميدونه روزي چند بار من اينارو جمع ميكنم ولي باز ميريزي. با اينكه متكا گذاشتم فايده نداره چون ميندازيش كناري و دوباره كشوها رو باز ميكني.حالا ديگه چسب زدم كه فعلا نتونستي كاريش كني   يه خواب راحت   بخا...
7 آذر 1392

تولد 16 ماهگي

  کدامین هدیه را به قلب مهربانت تقدیم کنیم که خود گنجینه ی زیبایی های عالمی؟ ای شیرینی لطیف ترین سرود طبیعت، چگونه خدا را برای چنین بخشش رنگینی شکر گوییم؟ عزيزترينم تولد 16 ماهگيت مبارك باشه   . ...
3 آذر 1392